آخ. عزیزم، سلام.
از آخرین باری که برات نوشتم مدتها میگذره. اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی بود که خوب بهت گوش دادم. که شنیدمت. دیشب شب سختی بود، مهم نیست چرا، مهم اینه که الان من روی صندلی چرخدار روبهروی پنجره اتاق، روبهروی درخت انار و شمعدونیهای مامان نشستم و خورشید با دستهای گوشتالو و گرمش صورتم رو نوازش میده. و آسمون رو میبینم که یکپارچه حریر آبی رنگ روی خودش انداخته، چشمهای خمارش رو بهِم میدوزه و با لبخند نفسش رو بیرون میده، نسیم میوزه و همهجا خنک میشه. میبینی عزیزم؟ که شب بود و صبح شد؟ که بغض رفت و لبخند جاش رو گرفت؟ دیدی که اناق رو بوی قهوه گرفته، و سکوتی که نوای گنجشکها اون رو میشکنه و نسیمیکه خبر از اردیبهشت میده؟
دیدی که حافظ برات خوند:
ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم/ شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
حافظ، حتی اگه به هزاران نفر دیگه هم بگی:
"...این فکرهارا رها کن و نگران نباش. به امید خدا هم خوشبخت میشوی و هم به مرادت میرسی." من دوستدارم باور کنم که واقعیترینش رو به من گفتی.
که "گذار بر ظلمات است، خضر راهی کو؟"...خضر راه من میشی؟