از عصر بارون میباره و از تلفیق قرابت معنایی ، صدای بارون و بوی هل و دارچین براتون نگم.
بنظرم رسید دارم میپوسم تو خونه و بهتره برم چندتا آدم ببینم؛ بارونی خاکستریم رو پوشیدم و نیم ساعت زیر بارون قدم زدم، دویدم و رقصیدم. با کفشهای پارچهای توی چاله آب پریدم و مهم نبود که کل موجودیتم خیس میشه. پولهای تو جیبم رو به پسرکی که رد میشد دادم و گفتم واسه خودش بستنی بخره.
به درختها و ابرها، به قطرات بارونی که صورتم رو نوازش میکردند سلام کردم و خوشحال بودم که اگر خویشاوندی ندارم، آغوش مام طبیعت همیشه به روی من بازه و میتونم بهش پناه ببرم.
دلتنگ ماه بودم، بنظرم رسید ماههاست خوب تماشاش نکردم، باخودم گفتم باز تابستون که شد نصف شب، قایمکی، میپرم رو پشت بوم و براش حرف میزنم. ماه هیچوقت از حرفهام خسته نمیشه. هیچوقت حس نمیکنم حرفهام براش تکراری شدن.
میام خونه، درحالی که موش آبکشیده شدم و آب از همه جام میچکه، یه چایی میریزم و میرم سراغ کتاب بهمن خان، دستمو میگیره و من رو وارد دنیای واکنشها میکنه...
از برنامم عقب موندم بعد ازاینکه بیمار شدم ولی این امید تو دلم زنده ست که قابل جبرانه.
ناهید اومده و بهم زنگ میزنه ولی میدونم که من براش آدم روزای حوصله سررفتگی م. نه، این یه بدبینی شوپنهاوری نیست! فقط دیگه از این بابت مطمئن شدم که دلم میخواد وقتم رو با آدمهایی بگذرونم که میدونم واقعا دوستم دارن. که بدونم حضورم یه معنایی داره. فکرکردن درمورد این موضوع ناراحتم میکنه ولی حقیقتیه که باید بپذیرمش. و 'پذیرش' یک وقتهایی اصلا کارآسونی نیست...
میدونی من الان واقعا خنده م میگیره که چطور یه روزی میگفتم عاشقانه پزشکی رو دوست دارم! چون واقعا نمیتونم مسیرش رو دوست داشته باشم، اما خوشحالم که چیزی رو که عمیقا منو به وجد میاره رو پیدا کرده م، حتی اگر آخرش فقیر بشم-که نمیشم!- (با اقتباس از پرنیان)
فکرکنم الان باید بگم مرسی که این مدت منو بیشتر تحمل کردید:دی چون مامان بابا که بیان دیگه نیازی نیست بیام اینجا.
همین دیگه! :)